جدول جو
جدول جو

معنی محبت داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

محبت داشتن
(شُ کَ دَ)
دوست داشتن. مهر داشتن. دوستی داشتن. محب بودن:
محبت با کسی دارم کزو با خود نمی آیم
چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد.
سعدی.
با هیچیک از ایشان میل و محبتی ندارد. (سعدی)
لغت نامه دهخدا
محبت داشتن
علاقه مند بودن، مهر ورزیدن، مهربانی کردن، مورد تفقد قرار دادن، عنایت کردن، بذل محبت کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رغبت داشتن
تصویر رغبت داشتن
میل داشتن، مایل بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صحبت داشتن
تصویر صحبت داشتن
گفتگو کردن، همنشینی کردن، صحبت کردن
فرهنگ فارسی عمید
(عِصْ نُ / نِ / نَ دَ)
منتسب بودن. منسوب بودن:
بتی کو نسبت از نوشاد دارد
دلم هر ساعتی نوشاد دارد.
امیرمعزی.
، نسب داشتن:
همچو گرگان ربودنت پیشه است
نسبتی داری از کلاب و ذئاب.
ناصرخسرو.
، ربط داشتن. مربوط بودن:
گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت
تو در میان گلها چون گل میان خاری.
سعدی.
نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت
که خود را بر تو می بندم به سالوسی و زرّاقی.
سعدی.
رخسار او چه نسبت باآفتاب دارد.
صائب (از آنندراج).
، متناسب بودن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(غُ غُ دَ اَ کَ دَ)
پاس داشتن. حفاظت کردن. کشیک کشیدن: و بر هر دربندی هزار مرد نوبت است که هر شبی نوبت دارندو تا سال دیگر نوبت بدین می نرسد که یک نوبت داشته باشد. (ترجمه طبری بلعمی)، فرصت یافتن.نوبت یافتن. موقع و مجال به دست آوردن:
چو نوبت داشت در خدمت نمودن
برون زد نوبتی در دل ربودن.
نظامی.
، حفظالغیب کردن. (یادداشت مؤلف). نوبت نگه داشتن. نوبت نیکو داشتن: و درباب ما برادران به قسمت ولایت سخن رفت چندان نوبت داشت و در نهان سوی ما پیغام فرستاد که امروز البته روی گفتار نیست. (تاریخ بیهقی ص 82). چون عبدوس (که مأمور بازگرداندن آلتونتاش بود) بدو رسید وی جواب داد که بنده... برفت و زشتی دارد بازگشتن... و عبدوس را حقی نیکو بگزارد تا نوبت دارد و عذر بازنماید. (تاریخ بیهقی).
- نوبت چیزی داشتن، حق او را برای انجام کاری رعایت کردن. مجال و نوبۀ او را رعایت کردن:
ناگزران دل است نوبت غم داشتن
جبهت آمال را داغ عدم داشتن.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ کَ دَ)
فزونی و برتری داشتن. (ناظم الاطباء). ترجیح داشتن: قول او بر فعل او رجحان و گفتار بر کردار مزیت دارد. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ تَ)
میل داشتن. مایل بودن. (فرهنگ فارسی معین). خواهان داشتن:
چو پنهان را نمی بینی درو رغبت نمی داری
مرین را زین گرفته ستی به ده چنگال و سی دندان.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(چَ پَ زَ دَ)
بیماری داشتن. رنجور بودن. دچار درد و بیماری بودن. بیماری. کسالت. مرض: مولانا قطب الدین بعیادت بزرگی رفت پرسید چه زحمت داری. گفت تبم میگیرد و گردنم درد میکند. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلن ص 150)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ دَ)
مجالس بودن. هم نشین بودن: با بدان صحبت مدار و بصحبت نیکان نیز قناعت مکن. (ابوسعید ابوالخیر). امیر بغداد که با امیر ماضی صحبت داشت و مکاتبت و مراسلت نمود از امیر ازین حدیث بیازرد. (تاریخ بیهقی ص 438).
جز که با درخورد خود صحبت ندارند از بنه
بر همین قانون که در عالم همی ارکان کنند.
ناصرخسرو.
خردمند با اهل دنیا برغبت
نه صحبت نه کارو نه یاوار دارد.
ناصرخسرو.
نقلست که هر که با او صحبت خواستی داشت شرط کردی، گفتی اول من خدمت کنم. (تذکره الاولیاء).
من و دوستی چون دو مغز در پوستی صحبت داشتیم ناگاه اتفاق غیبت افتاد. (گلستان).
صبر چون پروانه باید کردنت در داغ عشق
ای که صحبت با کسی داری نه در مقدار خویش.
سعدی.
اگر کنج خلوت گزیند کسی
که پروای صحبت ندارد بسی.
سعدی.
نیکنامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خودپسندی جان من برهان نادانی بود.
حافظ
لغت نامه دهخدا
زحمت دادن:) ای مگس، عرصه سیمرغ نه جولانگاه توست عرض خود میبری و زحمت ما میداری . (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
استوار کردن پا برجا کردن ثابت نمودن: چون شب شد او در کوشک را محکم کرد
فرهنگ لغت هوشیار
به سامان داشتن آماده داشتن مرتب کردن: و بوسهل و سوری سواران مرتب داشته اند بر راه سرخس تا بنشابور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوبت داشتن
تصویر نوبت داشتن
حفاظت کردن، کشیک کشیدن، موقع و مجال بدست آوردن، نوبت یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رغبت داشتن
تصویر رغبت داشتن
یازستن میل داشتن مایل بودن
فرهنگ لغت هوشیار
صحبت داری گفت و گو کردن به سخن نشستن همنشینی کردن مجالس بودن، گفتگو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجت داشتن
تصویر حجت داشتن
دلیل داشتن برهان داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحبت داشتن
تصویر صحبت داشتن
((~. تَ))
همنشینی کردن، گفتگو کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منت داشتن
تصویر منت داشتن
((~. تَ))
مرهون احساس کسی بودن
فرهنگ فارسی معین
احتیاط کردن، ملاحظه کردن، فروگذار کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برتری داشتن، رجحان داشتن، امتیاز داشتن، اولویت داشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مصاحبت کردن، هم نشینی کردن، هم دم بودن، مراوده داشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
موجودی داشتن، اعتبار داشتن، جا داشتن، مورد داشتن، تناسب داشتن، مناسب بودن، فرصت داشتن، مجال داشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سپاس گزار بودن، متشکر بودن، ممنون بودن، منت پذیر بودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد